در رنسانس شیفتگی
تعبیری نگرانکننده دارم
با این کهولت واژه
به نوزایی انگور
میرسی
در رنسانس شیفتگی
تعبیری نگرانکننده دارم
با این کهولت واژه
به نوزایی انگور
میرسی
تنم دشت
وقتی هوس دویدن داری
آغوشم آسمان
وقتی هوای پریدن
تمام من تو رویای آرامش
تمام من نور
وقتی پلک میگشایی به صبح
ابرم بر
عطش احساس
ذره ذرهام کلمه
برای سکوتات
مدامم حافظه
چشمانم قاب صورتت
هماره
تکههای رنگ
لایههای نور
خوابهای دور
صبح راستین
بازتاب عرش
تا سپیدهدم
پای سر به راه
دست منبسط
خنجر زمان
قصد ارتکاب
وعدههای خلف به تاریکی محض
پت پت تنها روشنایی کوچه
قرار مردی با خودش بی حضور سایهها بیترس تعقیب
خمیازههای خوفناک
در تردد ارواح
از پلک بسته دیوار
وقتی قبرستان مردهها را پس میزد
زنی بر خاک مانده بود
تاریخ مو به مو تکرار شد
وقتی به دنبالت
تمام پارک را
حالا جویای احوالت که میشوم
به ناخوداگاه حوالهام میدهند
تو تا کجای
قسمتم آمدهای
که ته سیگارت هنوز دود میکند
پای تنها نیمکت خالی
خاکستر سردی به باد رفت
پیشینهات اما نمیدانم به کجا
مرا از هیچ وسوسهای نترسان
هر شب پشت زیگوراتها
با مردان مومیایی میرقصم
بی آن که سر از کار باستانشناسان درآورم
حتی الههها از نفس افتادهاند
نمیدانی
چه پیش خواهد آمد
وقتی بنفشه وا نشود
وقتی صدای گریه دختر به مادرش نرسد
و سهم درد تو و رنج من یکی نشود
نمیرسی به کشف جاذبهای که تو را نگاه داشت
نمیرسی به تحمل
به درک واقعه
وقتی مرا برنجانی
همه چیز به تو ختم شد
وقتی ماجرا آغاز شد
مجسمههایم را آب میدهم تازه بمانند
نمیگذارم بومهایم خشک شوند
تو اما
هی شعر تازه بگو و به باد بده
ببین به کجا ختم میشود
قرنهاست
اسیر جاذبهام
زمان روی ارقام خود پا فشاری میکند
در مساحت ساعت
به یادت نمیآورم
قبل از آغاز فرسودهای
سیب را فریب تازگی میدهی
وقتی حوا
عاشق شیطان میشود