میتوانم بُرد نگاهت را تشخیص دهم افسوس نمیبینمت
باید بدانم رگانت را چه سد کرده
خون از چشمانت جاریست
خسته نیستم
هیچ
از افسانه حضورت
مرا از کدام سو به خود خواندی
گم شدهام
میتوانم بُرد نگاهت را تشخیص دهم افسوس نمیبینمت
باید بدانم رگانت را چه سد کرده
خون از چشمانت جاریست
خسته نیستم
هیچ
از افسانه حضورت
مرا از کدام سو به خود خواندی
گم شدهام
کو
تا
شعور ماه
اندیشههای تو
انگارههای من
از بطن آفتاب
بی اشتراک دست بی حرفی آشنا
وقتی حاشیه امن کوچه یخ میزند
وعده بعدی قرارمان کجا باشد
آخرین صومعه متروک
یا تنها میز قهوهخانهای منجمد
کجا میتوان شعر داغ را با تو نوشید
سکوت متجاوزان حرفهای
ذوق آدمکهای ویترین
شلیک تانک اسباب بازی
عابران ابدی
مکث شعر
قاب مناسب
فِرم به فِرم از دستان مهربان
دهان باز چهارراه
فرود اضطراری رنگی از درخت
برای پاییزی که از خرمالو رسید
وزش عمودی آفتاب صبح از استوای آغوش
تکانم بده در من شیشههایی ست که میشکند کوزههای خالی خواهشی که فرو میریزد تکانم دهی دریا موج میزند کوههکوهه خون تکانم بده تا صدای جیغ قناریهای ترسیده را بشنوی خواهش سبزی در من است میتوانی دانه دانه برویانی زخم عمیقی تا به باور بهبود ببری دستانت را بیاور میبرمت به دیدار نیمه پنهان بُهتزده خواهی شد از آن همه نرمش میرسانمت به بوسه آن اتفاق گرم |
|
جوشش چشمههای رنگ
آبی خنک
سرخ داغ
سبز نشاط
در من هر اندوهی خط میخورد
و طرح یکپارچهای مینشیند
تو دیگر بهانه نیستی
مدل پویای منی زنده و آراسته
یک ژست عاشقانه بگیر
فکرت را بخوانم
طرحی از تو میزنم
برودت صبح
خاصیت کشسان زمان
از قطب شمال تا استوای آغوش
گیجگاه باور
صدای کفهای مرتب
خوبم انگار